به نقل از سایت اخبار قرآن و متون دینی ، اسلام در جهان : به گزارش خبرنگار خبرگزاری مهر، بهرنگ صمدزادگان فارغ التحصیل رشته نقاشی از دانشگاه تربیت مدرس و تا چندی پیش مدرس دانشگاه بود؛ او به تازهگی و به خواست خودش تدریس در دانشگاه را رها کرده و در کنار کار هنریاش، به آموزش هنرجویان در مراکز آزاد هنری میپردازد. صمدزادگان در آثارش از طیف وسیعی از مدیومها استفاده میکند: از آثاری نمادین گرفته تا آثار مجسمه، نقاشی، طراحی و چیدمان که روایتهای آیینی و تاریخی را به تصویر میکشند. او در نقاشیها و مجسمههای خود از طریق اشیاء بازیافته مانند اسباببازی چینی، عکس، تصویرسازیهای تجاری و...، در هویت فرهنگی و اجتماعی نیز کندوکاو میکند تا تأثیر استعمار، جنبش حقوق مدنی و سیاستهای تمامیتخواهانه را در آگاهی ایرانی آشکار سازد. او جزو هنرمندان مدرنیست، اعتراضی و به گفته خودش واجد دغدغههای سیاسی است و درباره فضای هنری موجود در ایران حرفهای ناگفته بسیاری دارد؛ در گفتوگوی پیشرو با او به بررسی و نقد فرهنگ عمومی حاکم بر جامعه هنری امروز ایران پرداختهایم. این گفتوگو در دو بخش منتشر خواهد شد و آنچه در اینجا آمده است، بخش نخست این گفتوگوی مفصل است:
اگر بخواهیم درباره فرهنگ عمومیتیافته در جامعه هنری و کلیت فضاهای مرتبط با هنر در کشور صحبت کنیم، چیزی که به نظر من میرسد و میخواهم به عنوان پیشفرض مطرحش کنم و نظر شما را درباه آن بدانم، این است که به نظر میرسد ما این حوزه و فضا دچار یک نمایش سراسری است؛ به عبارتی ما با یک جامعه نمایشی طرفیم که در آن قرار است نمایش و مصرف بسیاری از نمادها، با واسطه و بیواسطه برای ما یک پرستیژ یا تشخص و تمایز بتراشد که از نظر من طبیعی و معقول نیست و شکلی حاد به خود گرفته است. به طور کلی در جوامع مصرفی مانند جامعه ما، مصرف کالاها و نمادها راهی است برای القای «در اختیار داشتن» چیزی که اتفاقا در اختیار نداریم! یعنی مثلاً من به عنوان یک انسان که به دلیل مصرفی بودن طبعاً واجد نوعی سخافت، بیهویتی، وابستگی، زندگی تقلیدی و حتی انگلی و... هستم، در عین حال با در اختیار گرفتن یکسری از کالاها یا نمادهای مصرفی سعی میکنم القا کنم که آدمی دارای پرستیژ، هویت، تمایز، استقلال و حتی نوعی برتری و والایی هستم! به نظر میرسد وجهی از این تناقض، به شیوهای دیگر در فضاهای هنری ما رخنه کرده است و طبق آن برخی نمادها به عنوان نمادهای ظاهری هنری که خودشان کمترین ارتباطی با هنر ندارند، مصرف میشوند تا القای هنرمند بودن کنند! در این فضا گویی حاشیه جای اصل را میگیرد و ما به جای ظهور و بروز هنر از هنرمند، مدام عناصر دکوراتیو و مصرفی که قرار است هنرمند بودن را به شکلی نمایشی القا کند، شاهدیم. در این زمینه ما مثلاً خلق اثر و رویداد هنری را نمیبینیم، ولی در عوض، در این جامعه هنری انواع خط ریشها، شالهایی که به انحای گوناگون آویزان میشود، مدلهای مو و ریش و بستن روسری و... مصرف متنوعی از زلمزیمبوها و به طور کلی اصالت یافتن و تسلط دکور و پُز بر عناصر هنری را به وفور شاهدیم. این فرایند تا جایی پیش میرود که ما با ابداع مفهومی با عنوان «تیپ هنری» مواجه میشویم که خودش عمیقا نشان میدهد برای اینکه القا کنید هنرمند هستید میتوانید یک پُزیشن خاص و امری دکوراتیو را مصرف کنید، بدون اینکه لزوما واجد خلاقیت هنری و تولید هنرمندانه باشید. آنچه برای من در اینجا مسئله است این فرهنگ عمومی رسمیت یافته بر فضاهای هنری است که وجه پررنگی از پرستیژسازی یا تمایزبخشی به فعالان هنر را به واسطه مصرف نمادهای مصرفی القا میکند و از این طبقه، یک طبقه انگشتنما میسازد، اما در عین حال وقتی ما به کارهای اصطلاحاً هنری این فعالان رجوع میکنیم این تمایز هنرمندانه و خلاقیت هنری را در خود آثارشان نمیبینیم. چقدر با این پیشفرض حقیر موافقید و تحلیل شما از بروز این فضا چیست؟
مسائلی که مطرح میکنید پای سرفصلهای زیادی از تاریخ هنر ایران را به میان میکشد که بسیار گسترده است. من به عنوان یکی از هنرمندان و مدرسان حوزه هنرهای تجسمی، معتقدم این مسئله قابل تعمیم به همه عرصههای هنری هنرهای تجسمی نیست، ولی به طور کلی نکاتی را در این زمینه میگویم.
اولاً این خیلی نکته صحیحی است که میگویید ما به مصرف نمادهای هنری مشغول شدهایم، از قابلدرکترین و سهلترین نوع نمادها بگیرید تا پیچیدهترین شاخصههای هنر مدرن یا بعد از هنر مدرن در جامعه ما مصرف میشود؛ این خیلی گسترده شده و حتی در خود آثار هنری هم وجود دارد. یکی از مباحثی که من همیشه در مورد آن صحبت کردهام این بوده که یکی از معضلات فضای هنرهای تجسمی و تولیدات آن در کشور ما این است که از نماد اشباع شده است. این هم در هنر پیش از انقلاب وجود داشته و هم در هنر پس از انقلاب اسلامی بروز و ظهور داشته است. مثلا من استفاده از نمادهای ایرانی و اسلامی در هنر پس از انقلاب را هم در همین حیطه جای میدهم و فهم میکنم.
دلیل اصلی این امر به نظر من آن است که ما در دل یک جنس تجددخواهی غیرتئوریک که کاملاً سطحی و غشایی بوده قرار داشتهایم. من بهعنوان یک هنرمند و مدرس هنر که جریان هنر در کشور را در سه نسل بعد از نسل اول هنرمندان مدرن ایران مشاهده میکنم، فکر میکنم اندیشه و هنر و فرهنگ در یک وضعیت کاملا قشری و سطحی وارد کشور ما شد و این شدیداً بر حوزه فرهنگ عمومی ما تاثیر گذاشت. شما وقتی مجلات دهه ۴۰ را میبینید - که کاملاً از جلد اینها هم پیداست – و با فرهنگ عمومی جامعه ما هم منطبق بوده، متوجه میشوید که اینها تلاش میکردند یک نماد تجدد فرهنگی را که عمدتاً در لباس پوشیدن یا پزها تجلی داشته را بهزور وارد جامعه کنند و این طبیعتا از یک مدرن شدن سطحی و قشری خبر میدهد. به همین خاطر من همیشه میگویم در فرهنگ ما، مدرنیتهای اتفاق نیفتاده است، بلکه یک مدرنیزاسیون سطحی در حل رخ دادن است.
ما به مصرف نمادهای هنری مشغول شدهایم، از قابلدرکترین و سهلترین نوع نمادها بگیرید تا پیچیدهترین شاخصههای هنر مدرن یا بعد از هنر مدرن در جامعه ما مصرف میشود؛ این خیلی گسترده شده و حتی در خود آثار هنری هم وجود دارد.
در دوران بعد از انقلاب هم همینطور است، یعنی هنرمندان بعد از انقلاب که تا حدی مکتبدیدههای همان جریان هستند، فقط سعی میکنند جریان مدرن را اسلامی – انقلابی کنند، و باز در اینجا هم ورود به نمادگرایی اسلامی و انقلابی آغاز میشود و اصل فرایند دستنخورده باقی میماند. هیچوقت هم نیامدیم دلایل این فرایند را ریشهیابی کنیم. شاید یکی از مهمترین دلایلش این بود که هنر مدرن خیلی یکدفعهای وارد ایران میشود. مثلاً یکی از فاکتورهای تفکر آوانگارد قطع رابطه محتوایی با هنر سنتی است و این در همه جای دنیا اتفاق میافتد و اساس آوانگاردیسم و هنر مدرن همین است. شاید به خاطر همین است که در بسیاری از مناطق دنیا مخاطبی که با هنر آوانگارد ارتباط برقرار میکند، نصف مخاطبی است که با هنر پستمدرن ارتباط برقرار میکند. بدون اینکه ما تفکر بنیادین و مانیفستهای هنر مدرن را درک کنیم، آمدیم با هنر سنتی خود قطع رابطه کردیم، بهطورکلی به حسب تفکر آوانگاردی که وارد ایران شد از همه امکانات هنر سنتیمان جدا شدیم. این باعث شد که بلافاصله هنر ایران با بحرانی در جهان مواجه شود و آن بحران این بود که گفتیم همه کاری که میکنید باید کاری باشد که اروپاییها کردند. پس داشتههای هنر ایرانی چه میشود؟ راحتترین کاری که میشد کرد این بود که بیایید به همان هنر مدرن اروپایی، نمادهای ایرانی را اضافه کنند. در این شرایط ما هنری مواجه شدیم که ملغمهای بود از المانهای نمادین سنتی در با جنسی از انتزاع مدرن. حتی بعد از انقلاب هم همین مسئله ادامه پیدا کرد و میشود گفت که حتی بدتر هم شد، چون میخواست روایت و پیام انقلاب و جنگ را در هنر بیاورد و این پیچیدگی و اغتشاش مذکور را به مراتب بیشتر کرد.
چرا خود انقلاب که یک گسست سراسری بویژه در فرهنگ بود، نتوانست در این فرایند که ارتباط تنگاتنگی با فرهنگ دارد، یک گسست اساسی ایجاد کند و فضای هنری را به طور بنیادین تغییر دهد؟
نکته خوبی است. اتفاقا به نظر من ما یکی از معدود ملتهایی هستیم که در تاریخ هنر جدید و معاصرمان دو رخداد بنیادین که میتواند فرهنگ و هنر را به طور بنیادین متحول کند، بلافاصله و پشت سر هم تجربه کردیم.
من بهعنوان یک هنرمند و مدرس هنر که جریان هنر در کشور را در سه نسل بعد از نسل اول هنرمندان مدرن ایران مشاهده میکنم، فکر میکنم اندیشه و هنر و فرهنگ در یک وضعیت کاملا قشری و سطحی وارد کشور ما شد و این شدیداً بر حوزه فرهنگ عمومی ما تاثیر گذاشت.
انقلاب ۵۷ فقط برای ما یک رخداد جدی نبود، بلکه برای تمام تفکر مدرن یک رخداد جدی بود؛ یعنی این انقلاب یکی از اتفاقهای تاریخی مهمی است که خیلی از فلاسفه پستمدرن از آن بهعنوان پایان قطعی دوران مدرن و فرا رسیدن دوران پسامدرن یاد میکنند و حتی آن را یک انقلاب پستمدرن میخوانند. بعد از این انقلاب هم، ما بلافاصله جنگ را تجربه کردیم، ولی جزء معدود ملتهایی هستیم که از لحاظ فرهنگی و هنری تقریبا هیچ استفاده خاصی از این انقلاب و جنگ نکردیم. یکی از دلایلش اتفاقا همان تفکر نمادگرا است که آن را به طور گسترده در هنر حاکمیت دادیم. به این واسطه هنر انقلاب و جنگ ما تبدیل شد به یکسری نمادهای تکراری که فقط در شیوه قلمزنی هنرمندانش در نقاشی و... با هم فرق میکرد. یعنی شما صرفاً نمادهایی از انقلاب و جنگ را میبینید که به طور عمومی مدام در کارها تکرار شده است. به همین دلیل است که این انقلاب و جنگ نتوانست گفتمان هنری بسازد و هنر انقلاب و دفاع مقدس تبدیل به گفتمان نشد.
من به شخصه هنوز هم فکر میکنم تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی، یکی از بهترین سرمایههای ماست تا بتوانیم هنر روز درست کنیم، هنری که گفتمانمحور است درست کنیم و نشانش دهیم؛ ولی ما کاملاً بر پایه نمادها و نمادپردازیها، آنهم سطحیترین نمادها حرکت کردیم. این آنقدر ادامه پیدا کرد که جامعه هنری ما، بویژه جامعه هنرهای تجسمی ما، از نمادگرایی اشباع شد. بعدها هم که ما با گفتمان پستمدرن در هنر آشنا شدیم این نمادگرایی و نمادپردازی بیشتر هم شد و به نوعی از ترکیب سطحی نمادهای سنتی و مدرن کشیده شد. این مسئله در فرهنگ ما هم ریشه دواند و شما به مسئله درستی با عنوان پدیده «تیپ هنری» اشاره کردید؛ خود این یک نماد بیربطی است که از همان دوران پیش از انقلاب به ما ارث رسید.
بگذارید یک خاطره بریتان بگویم؛ اواسط دهه ۷۰ بود که من در مرحله دوم کنکور هنر رفتم امتحان کنکور بدهم؛ ما یک طیف بچه هنرستانی بودیم که به خاطر اینکه در هنرستانها نسبت به مسائل اخلاقی و انضباطی سخت میگرفتند و نسبت به مدارس دیگر محدودیتهای بیشتر در لباس پوشیدن و... داشتیم، معمولا ظاهری خیلی ساده و آراسته داشتیم. مثلاً حتماً باید لباس مشخص پارچهای میپوشیدیم که خیلی هم ساده بود. در همان روز کنکور در حوزه امتحانیمان ایستاده بودیم که دیدم یکسری از دوستانی که آنها را از قبل میشناختم و از رشتههای تجربی و ریاضی آمده بودند کنکور هنر بدهند، سمت ما آمدند. در چند ماهی که داشتند برای هنر درس میخواندند، همهشان ریشها و موهایشان بلند شده بود و مدلهای خاصی داشتند. بعد به یکی از آنها گفتم من نمیدانستم شما هم هنر کار میکنید و آمدید کنکور هنر بدهید، بعد آنها به من گفتند ما هم نمیدانستیم شما هنر میخوانید، چون اصلاً قیافهتان به هنریها نمیخورد! من هم گفتم هنر ما به مو و ریشمان نیست.
ما جزء معدود ملتهایی هستیم که از لحاظ فرهنگی و هنری تقریبا هیچ استفاده خاصی از این انقلاب و جنگ نکردیم. یکی از دلایلش اتفاقا همان تفکر نمادگرا است که آن را به طور گسترده در هنر حاکمیت دادیم. به این واسطه هنر انقلاب و جنگ ما تبدیل شد به یکسری نمادهای تکراری که فقط در شیوه قلمزنی هنرمندانش در نقاشی و... با هم فرق میکرد.
این دقیقاً همان کلیشهای است که شما توصیف کردید؛ یعنی شما میبینید مثلاً پسری که کار هنری میکند ریش و موی خود را بلند میکند و یک کلاهکج هم بر سرش میگذارد - البته آن موقع اینطور بود، الآن قیافهها عوض شده است - و اینها همیشه نماد هنرمند بودن هستند. در حالی که وقتی با طرف حرف میزنید، میبینید که در حد همان دو یا سه کتابی درباره هنر خوانده است که در ابتداییترین سطوح رشته هنر به فارسی ترجمه شده است و اطلاعات چندانی ندارد.
البته این نوع لباس پوشیدنها از نظر شخص بنده نه الزاما خوب است و نه بد، یعنی داوری درباره آن بدون در نظر گرفتن محتوایش هیچ اهمیتی ندارد و من متاسفانه در این نوع تیپ و ظاهر، محتوایی نمیبینیم. گاهی ممکن است یک جنش اجتماعی و اعتراضی، یعنی اقدامی فکر شده و کنشمندانه وجود داشته باشد که بروزش در این نوع لباسپوشیدنها مشخص میشود؛ مثلا جنبش «پانکها» در غرب یک نمونه از این وع جنبشها است؛ ولی در جامعه ما این نوع لباس پوشیدن و اصطلاحاً تیپ زدنها شکلی کاملاً تقلیدی و مصرفی دارد و من به شخصه محتوای خاصی در آن نمیبینم. نظر شما در این خصوص چیست؟
البته دانشجوی هنر ما هم در ۸۰، ۹۰ مواقع دانشجوی معترضی است، اما نه لزوماً یک معترض اجتماعی یا سیاسی؛ ولی چون از اول درک میکند که وارد قشر آسیبپذیر جامعه شده و چاره و راه فراری ندارد، در کارش و روحیاتش مدام شاهد برونریزیهای اعتراضی هستیم که اتفاقاً به نظر من خیلی خوب است. فقط نکته اینجاست که در این بروریزیها و روحیات اعتراضی خیلی همه چیز قاطی و اشتباه میشود. مثلا گاهی این روحیه در اعتراض به گفتمان هنری حاکم در فضای آکادمیک و سیاستگذاری فرهنگی ما است؛ این سیاستگذاری فرهنگی و دولتی ما معمولا از جنسی از هنر نمادگرا حمایت میکند. مثلا چند وقت پیش متنی را در روزنامه کیهان خواندم که اعتراض کرده بود به دبیران و داوران امسال جشنواره هنرهای تجسمی فجر؛ من یکی از داوران امسال جشنواره تجسمی فجر هستم و برایم جالب بود. در این متن گفته شده بود که اینها (دبیران و داوران) یک طیف تفکری خاص هستند و با هنر انقلابی زاویه دارند و اینها؛ جالب است که بنده امسال با این دیدگاه به فجر رفتم و آثار را داوری میکنم که چرا ما از امکانات انقلاب اسلامی برای خلق آثار واقعا انقلابی استفاده نکردیم. با این دید رفتهام سراغ آثار جشنواره که ما میتوانستیم از آن چیزی که اسمش شد هنر انقلاب، زبان و گفتمان هنری درست کنیم و متاسفانه نکردیم! من معتقدم آنچه که به عنوان هنر انقلاب و دفاع مقدس گذاشتهایم یک هنر صرفا نمادگرا است و فاقد گفتمان و زبان خاص خود است. نه تنها نمادگرا است بلکه در نمادگرایی دچار یک ازدحام و پیچیدگی است.
این مسئله در هر دو طیف هنری ما وجود دارد؛ یعنی از اینطرف نمادگرایی انقلابی و اسلامی را داریم که به کلیشه رایج هنری تبدیل شده که مثلاً از حوزه هنری بیرون میآید؛ از آنطرف هم طیف هنر مدرنیستی و پست مدرنیستی را داریم که آن هم به شکل خاص خودش نمادگرا است. یعنی اگر چه ممکن است این طیف اطلاعات بیشتری نسبت به جریان غرب و همان مدرنیسمی داشته باشد که قبل از انقلاب وجود داشت و به اینطرف هم سرایت کرد، اما خودش هنوز نتوانسته گفتمانسازی و زبان خاص خود را تولید کند.
از یک طرف هم جریانات جدید بازار هنر خیلی به این وضعیت دامن زد و فضای نمادگرایی همچنان باقی ماند. در حالی که یک هنرمند باید گفتمان تولید کند و در بدو قضیه مهم نیست اگر این گفتمانش توسط مخاطب پذیرفته نشود، ولی او باید بتواند این گفتمان را به یک زبان مشترک بدل سازد و در نقشی در تاریخ هنر بازی کند، بدون آنکه تابع زبان نمادگرایی باشد که عامهفهم است و تفکر خاصی در هنر ایجاد نمیکند و فقط به دنبال پیامرسانی است. رسانه که وجود دارد، ما نباید کار رسانه را بکنیم!
از طرفی هم نباید از جریان بازار تبعیت کنیم. چون جریان بازار هم به نمادگرایی بیشتر فقط از نوع دیگر آن دامن میزند. چون جریان بازار، به دلیل اینکه یک بخش بزرگی از ورود و خروج سرمایهاش در اختیار طیف سرمایهدار است، آنها هم آن نگاه نمادین را دارند که بیشتر هم نگاهشان در گرو بازارهای خارجی است. بنابراین این تبعیت از بازار باعث شد که بیشتر به آن نمادگرایی دامن زده شود و این تبدیل شد به نمادگرایی جدید، در قالب هنر مدرن یا هنر پست مدرن.
چیزی که من از یک منظر فرهنگی و اجتماعی در خصوص این نمادگرایی میفهمم این است که چنین هنر نمادگرا ارتباط و پیوندش را با جامعه و امر انضمامی و عینی و بیرونی ، یعنی آنچه که به طور خاص مردم جامعه با آن درگیر هستند از دست میدهد و این به معنای از دست رفتن عموم امکانات انتقادی هنر است. مثلا من امروز وقتی به نقاشیهای نقاشان معاصر ایرانی نگاه میکنم چیزی از حضور مردم واقعی، دغدغههای اجتماعی واقعی و انضمامی و... در آنها نمیبینم. دلیل این از نظر شما همان نهادینه شدن نمادگرایی است؟
بگذارید با یک نمونه توضیح بدهم. ما در دورهای دیدیم که هنر ایران اشباع شد از شمایل «زن ایرانی». من همیشه این حرف را میزنم؛ هم دوستلان هنرمند، هم واسطهها و هم بازار اولاً آمدند زن ایرانی را به یک یا چند تصویر نمادین تقلیل دادند. و از سوی دیگر یک پرداخت کاملا کالایی از او ارائه دادهاند. من نمیدانم چند درصد ما در این آثار، با دیدن آن «زن ایرانی»، مثلاً مادر خودمان را میبینیم یا پیش چشم میآوریم! من خودم از نسل اول بچههای انقلاب محسوب میشوم و زیردست مادری تربیت شدم که تحصیل کرد، کار کرد، کارکرد اجتماعی داشت و سالیان سال هم در یک جایی از کشور مدیریت کرده است تا زمانی که بازنشسته شد. من به شخصه وقتی آن نمایه زن ایرانی را در این گونه آثار میبینم اصلاً مادر خودم را در آنها پیدا نمیکنم و تشخیص نمیدهم. بلکه بیشتر یک آدم مفلوکی را میبینم که در یک وضعیت بسیار گلدرشت، انگار او را لای چیزی پیچیدهاند و تمام بروز و ظهور لایههای وجودی و شخصیتی این آدم در همان شمایل ظاهری او نهفته است.
در سیاستگذاری فرهنگی و رسانههای عمومی ما، هنوز هیچ فرهنگ بصری و هنری خاصی وجود ندارد و فرهنگ عمومی ما اساساً درکی از هنرمند بودن و هنری بودن ندارد. شما همین نمادپردازیهای کلیشهای و بعضاً همین قیافهای که با هم ترسیم کردیم را در کنار مقداری از حالات خلوضع بودن یا خلوارگی قرار دهید، میتوانید چنین چیزی را در تمام فیلمها و سریالهای به عنوان کاراکتر یا تیپ هنرمند و نقاش ببنید و با آن این طبقه از جامعه را نشان دهید.
پس میبینیم که از رهگذر همان نمادگرایی اولاً این سوژه کاملاً اجتماعی را به یک تصویر تقلیل دادهاند و بعد به یک نمای کالایی و بازاری تبدیلش کردهاند که یکسری پولدار آن را میخرند؛ مدام هم این نمادها پیچیدهتر شده است و در سطوح مختلفی تکرار میشود. این در حالی است که از لحاظ موضوعی، دغدغه هنرمند، اصلاً فارغ از جامعه نیست، ولی در این زمینه مدام تلاش میشود زبانی درست شود که مردم به انحاء مختلف با این زبان و نمادهایش ارتباط عاطفی برقرار کنند؛ ولی این زبان نمادین حالا حالاها در جامعه ایرانی به جایی نخواهد رسید. آن چیزی که مردم از طریق تیتر خبرهای فرهنگی هنری رسانهها و روزنامهها میبینند و رصد میکنند، اعداد و ارقامی عجیب و غریبی است که برای خرید آثار هنری پرداخته میشود و مردم هم اصلا از آن سر درنمیآورند.
از طرف دیگر در سیاستگذاری فرهنگی و رسانههای عمومی ما، هنوز هیچ فرهنگ بصری و هنری خاصی وجود ندارد و فرهنگ عمومی ما اساساً درکی از هنرمند بودن و هنری بودن ندارد. شما همین نمادپردازیهای کلیشهای و بعضاً همین قیافهای که با هم ترسیم کردیم را در کنار مقداری از حالات خلوضع بودن یا خلوارگی قرار دهید، میتوانید چنین چیزی را در تمام فیلمها و سریالهای به عنوان کاراکتر یا تیپ هنرمند و نقاش ببنید و با آن این طبقه از جامعه را نشان دهید. یعنی اهل رسانه ما اگر بخواهند نقاش بودن و هنرمند بودن را نشان دهد، الزاماً کسی را نشان میدهد که وضع عجیبوغریبی دارد و یک مشت تصاویر درهم و برهم کشیده است و معلوم است که مثلاً بچههای گروه صحنه سریال و فیلم، همان لحظه یک رنگهایی را روی بوم درهم کردهاند و ریختهاند و به عنوان تابلوی نقاشی آنجا گذاشتهاند.
منظورم این است که ما ندیدم در یک فیلم یا سریالی، واقعاً اگر میخواهند یک دانشکده هنری را نشان بدهند، واقعاً به یک دانشکده هنری بروند و آن را نشان دهند، استادان هنر و بچههای رشته هنر را نشان دهند؛ میآیند همه را عجیبوغریب نمایش میدهند. درصورتیکه من بهعنوان کسی که سالها تحصیل و ندریس هنر کردهام، اعلام میکنم بچههای هنر، سادهترین بچههای دانشگاه هستند؛ سرشان در کتاب و کارشان است و اتفاقا خیلی بیشتر از بچههای سایر رشتهها مجبورند بروند بیرون از دانشگاه و در حوزههای غیرمرتبط به رشتهشان کار کنند، بعضی از آنها مجبورند بروند گارسونی کنند؛ خود من شاید از این تعداد زیاد کافه که در شهر راه افتاده است، خوشم نیاید ولی ته ذهنم میگویم خوب است، چون برای دانشجویان هنر یک شغلی ایجاد کرده است. خیلی از این بچهها مجبورند بروند مثلاً در آبمیوهفروشی ۱۱ ساعت کار کنند، زمین بشویند و طی بکشند تا بتوانند اجاره خانه و خرج وسایلشان را دربیاورند. شما هیچکدام از این تصاویر را در فیلمها یا سریالهایی که درباره شخصیتهای هنری ساخته میشود میبینید؟ ابداً نمیبینیم.
بنابراین هم از طرف سیاستگذاری کلان فرهنگی، آموزشی و رسانهای رسمی که متولی برخی از ارزشها هستند هیچ ارادهای برای پرهیز از زبان مصرفی نمادها وجود ندارد، و هم از طرف جامعه روشنفکری این اراده وجود ندارد و شما میبینید که اگر در فیلمی روشنفکرانه هم قرار باشد یک نمایشگاه نقاشی نمایش داده شود که مشخصاً تعلیق و پایان باز خصیصه بارز آنهاست خیلی وقتها کاراکتر اول یا دوم فیلم که معمولاً هم خانم است، یا عکاس یا نقاش، و تصوری که از گالری و فضای نمایشگاهی ارائه میشود یک تصویر بسیار سطحی و چیپ است که هر بینندهای که از یک درصدی از هوش برخوردار باشد با خود میگوید اینها که یک مشت تصاویر ساده و بسیار متظاهرانه است، چرا کارگردان تلاش کرده از این کاراکترها، آدمهای پیچیدهای درآورد؟ اصلا چرا چنین فیلم سادهای پایانش باز است؟ و چرا اینها کاراکترهای ساده و بدون گره و پیچیدگی، بیهیچ دلیلی افسرده هستند؟!
همه این عوامل در کنار آن بازاری و سرمایهای شدن فضای هنر، جلوی تولید گفتمان در هنر معاصر و تاثیرات فرهنگی این هنر بر جامعه را میگیرند؛ این اتفاقات هم بهطور ناخودآگاه میافتد، یعنی اینطور نیست که عمدی باشد، بلکه چون ما آن کلیشههای نمادین را از پیش پذیرفتهایم و آنها بر فضا حاکمیت دارند، گفتمانی اتفاق نمیافتد. در صورتی که ما هر موقع ریسک کردیم و از فضای کلیشهای نمادگرایانه خارج شدیم، دیدهایم که نمایشگاههای ما پرمخاطبتر شده و تاثیرگذاری اجتماعی آن زیادتر بوده است.
مایلم روی مباحثی که طرح شد بیشتر تمرکز کنیم. یکی از این مباحث ارتباط فضای هنری و بازار است که به آن اشاره فرمودید و فکر میکنم باید عمیقتر به این مسئله توجه کنیم. تصور من این است از یک برههای به بعد، در یک اقتصاد سیاسی ما به سمت اقتصاد بازار و خصوصیسازی و... سوق پیدا کرد و امروز شکلی حاد هم پیدا کرده است، در عرصه هنر ارتباطات و مناساباتی عموما باندی و رانتی را شکل داد که محور آنها هم به انحای مختلف کسب «سود» و «درآمد» بود. مثلا در حوزه هنرهای تجسمی با ارتباطات طیفی از سرمایهداران و گالریداران با برخی هنرمندان و پدیدههای تولید آثار و کسب درآمد از طریق شکلهای خاص عرضه و حتی در برخی موارد ترانزیت آثار هنرمندان ایرانی به کشورهای حاشیه خلیج فارس و... مواجه بودیم. در این شرایط اتفاقی که میافتاد، تبدیل هر چه بیشتر فضاهای هنری و فرهنگی به فضاهای کالایی و بازاری بود و یکی از اثرات جانبی این فرایند حذف و امحای هرگونه دغدغه اجتماعی، جدیت هنر انسانی-اعتراضی و به طور کلی دغدغهمداری در حوزه هنر بود؛ شاید حتی بتوان گفت آنچه که به عنوان «هنر روشنفکرانه و مدرنیستی» در ایران موسوم شد، اساسا همین نوع هنر بود و خوب میدانیم که این نوع هنر، از قضا نه روشنفکرانه است، نه مدرنیستی. حرفم این است که آیا این فضای بازاری و مبتنی بر مناسبات سودانگارانه مالی باعث نشد که در ایران هیچگاه یک هنر مدرنیستی که باید روشنگرانه و روشنفکرانه باشد شکل نگیرد؟ برای روشن شدن مطلب شاید حوزه سینمای ایران نمونه بهتری باشد، گرچه من معتقدم این مسئله در همه عرصههای هنری ما وجود دارد؛ در سینمای ما اولا امکانات سینمایی بهطور متوازن توزیع نمیشود، شهرستانیها تقریبا فاقد هرگوه امکاناتی هستند که عدهای خاص در پایتخت از آن بهرهمند هستند؛ ثانیا ما در اینجا با بروز و ظهور پدیده سلبریتی و جریان پاپاراتزیگرایی قویای که شاهدش هستیم میبینیم برخی از آدمها بیخود و بیجهت «سلبریتی» و «چهره فرهنگی و هنری» و «سوپر استار» و... میشوند! چرا؟ چون یا پول دارند و با پول پاپاراتزیها را به سمت خود میکشاند، یا مثلا خوشقیافه و خوشتیپ و خوشهیکل و... هستند و صرفا به این دلیل تبدیل به سوپراستار و سلبریتی و... میشوند. باز ما میدانیم که در اینجا آنچه اهمیت دارد گردش مالی و از این رو بازاری شدن و کالایی شدن هنر است. من معتقدم همه اینها باعث میشود که پتانسیلهای اصیل انسانی، اجتماعی و اعتراضی هنر، حتی در همان معنای مدرنیستی آن دیده نشود و کاملا به محاق برود. آنچه نتیجه نهایی این امر است قطع ارتباط هنر با مردم و آن مخاطب مردمی عام است. به طور که ما هیچ کدام از دغدغههای مردم معمولی و عادی کف خیابان را در آثار هنری نمیبینیم و مردم هم کم کم ارتباط فرهنگی و اجتماعی و حتی سیاسی خود را با این نوع هنر از دست میدهند و این آثار میمانند و کالتهای هنری و تیپهای هنری و همان بخش سلبریتیپرست و پاپاراتزیگرا و به نوعی خود گویند و خود خندند و و احتمالا خود مرد هنرمندند! نظر شما در این باره چیست؟
تحلیل این مسئله کمی پیچیده است و نمیشود در مورد آن کلی حرف زد. چیزی که در مورد سینما میفرمایید، خیلی صحیح است، آنهم دلایل مختلف دارد که باید به جای خود به آن پرداخت. اما اگر بخواهیم در کلیت این مسئله چیزی بگویم، باید عرض کنم که متأسفانه هنر ما «مرکزگرا» است؛ این در حالی است که ما شهرهای ثروتمندی چون مشهد، تبریز، اصفهان، کرمان و... را داریم که از نظر هنری اصلا ضعیف نیستند، ولی همهچیز به مرکز ختم میشود. از طرف دیگر ما با نوعی از حاکمیت و سیاستگذاری فرهنگی مواجهایم - چه در بین مسئولان و چه نزد غیرمسئولان - که خود آن، محدودیتهایی برای هنرمندان ایجاد میکند و آنها احساس میکنند که فضای هنری تهران بازتر است و باید به سمت تهران بیایند. در سینما و هنرهای تجسمی دقیقا اینطور است که به نظرم یکی از اتفاقهای اسفناک در هنر ایران است.
این وضعیت یک توده درست میکند و این توده مدام جمعیتش در مرکز زیاد میشود و در بقیه نقاط کشور هیچ خبری از این توده و تودههای مشابه، نیست؛ یعنی جمعیت فعال در عرصه هنر، پراکندگی ندارد و همه متمرکز میشوند و در درون این توده رقابت، رقابتِ خیلی فشردهای میشود. در این وضعیت با توجه به سیاستیهایی که در تهران ممکن است پذیرفتهشده باشند، الگو قرار میگیرند و بنابراین یک جوان شهرستانی برای جذب در جریان هنری خیلی سریع سراغ راههایی میرود که او را سریعتر به نتیجه برساند و بدین ترتیب در کارِ کلیشههای موجود هضم شود که حالا مقداری هم پوسته روشنفکری و مدرن دارد.
اما وضعیت سینما در ایران با وضعیت هنرهای تجسمی فرق میکند؛ در ایران ریشه سینما خیلی پیرتر و ستبرتر از هنرهای تجسمی است. هنرهای تجسمی واقعاً آسیبپذیر است؛ هم جوان است و هم اینکه خیلی به سختی تا اینجا جلو آمده است و همواره با یک تزلزل راه خود را طی کرده است. همچنین اینکه هنرهای تجسمی تا سالیان سال بازده اقتصادی نداشته که بخواهد مثل سینما روی پای خود بایستد. از طرف دیگر متأسفانه ما هنرمندان تجسمی برخلاف سینماییها هیچ صنفی نداشته و عادت به فعالیت صنفی نداریم؛ خیلی کار گروهی نمیکنیم و انسجام لازم برای این نوع فعالیتها را نداریم.
شما وقتی به گذشته نگاه میکنید و هنرمندان و چهرههای هنری را در نظر میگیرید، میبینید یک اندیشه و فکر اصیل در آنها وجود داشته ولی الان چنین چیزی را نزد چهرههای جدید هنری و سلبریتیها نمیبینیم. یعنی در گذشته گویی یک فضای جدی فکری جاری بوده که الان فاقد آن هستیم.
ولی به هر حال این مسئله که طرح کردید خیلی جدی است. شما وقتی به گذشته نگاه میکنید و هنرمندان و چهرههای هنری را در نظر میگیرید، میبینید یک اندیشه و فکر اصیل در آنها وجود داشته ولی الان چنین چیزی را نزد چهرههای جدید هنری و سلبریتیها نمیبینیم. یعنی در گذشته گویی یک فضای جدی فکری جاری بوده که الان فاقد آن هستیم. سؤالی که همیشه برای من وجود داشته این است که چند درصد از بازیگرانی که امروز ستاره میشوند از دانشکدههای سینما و تئاتر ما بیرون آمدهاند؟ تقریباً خیلی کم هستند. خود من در همدورهایهایم در دانشگاه هنر، از بچههایی که بازیگری میخواندند فقط یک نفر را دیدم که آن هم مجری تلویزیون شد و یک نفر را هم دیدم که از قضا آدم بسیار اندیشمند و توانایی در تئاتر بود اما یکی دو نقش درجه سه از او دیدم! اتفاقا و متأسفانه یک آخر شبی سوار یک ماشین شدم و فکر کردم تاکسی است ولی یک مسافرکش شخصی بود که دیدم همین آدم است و من هم رویم را آنطرف کردم تا مرا نبیند و نشناسد! یک نفر دیگر از همدورهایهایم که یک خانمی بود که تئاتر عروسکی خوانده بود، اخیراً دیدم چند سریال و دو تا فیلم جریان اصلی بازی کرده است.
میخواهم بگویم که من هیچکدام از همدورهایهایم را ندیدم از بازیگران اصلی و ستارههای تلویزیون و سینما بشوند. متأسفانه آن موقع فکر میکردم در هنرهای تجسمی این اتفاق نمیافتد، ولی افتاد. البته در هنرهای تجسمی خواهناخواه راه اصلی از همان دانشگاه میگذرد، ولی دانشگاه چه چیزی یاد میدهد؟ خودش یک سؤال است. دانشگاه در راستای ارتباط برقرار کردن دانشجو با فضای حرفهای و همان فضای بازار چه به اینها یاد میدهد؟ من حدود دو سال است که از دانشگاه خداحافظی کردم، ولی روز چهارشنبه یک ورکشاپی در دانشگاه هنر داشتم که رفتم و خیلی هم برایم عجیب بود؛ بچههای ورکشاپ به من میگفتند آن موقعی که شما اینجا درس میدادید، بچههایی که با شما درس داشتند، این موضوعات را بلد بودند و هستند ، ولی ما بلد نیستیم، میشود خواهش کنیم دوباره به دانشگاه بیایید؟!
چرا از دانشگاه و تدریس فاصله گرفتید؟
خودم از دانشگاه خداحافظی کردم و شخصاً دیگر قصد ندارم به دانشگاه بروم. به خاطر سیستم دانشگاهی که اتفاقاً به همین قضایا برمیگردد؛ اما الان بحثمان این نیست؛
حرفم این بود که دانشگاه مثلا یک چیز خیلی ساده را به دانشجویان یاد نمیدهد؛ آن هم راههای ورود به فضای حرفهای در هنر است. من به بچهها میگویم چیزی به نام مافیا وجود ندارد، مگر اینکه شما در ذهن و ادبیات رایج خود آن را بسازید. یعنی تا زمانی که فکر میکنید با پارتیبازی باید وارد فضای هنر شوید، شمایی که پارتی ندارید، جا خالی میکنید و آن کسانی که پارتی دارند میرود و در رأس مینشینند؛ شما باید راه ورود و معرفی خود و گفتمانتان را بلد باشید و دانشگاه باید این را به شما یاد بدهد که متاسفانه نمیدهد.
در این وضعیت، این اتفاق میافتد؛ یعنی در عین اینکه بسیاری از بچههای هنر خوانده به مرور و سختی وارد فضای حرفهای میشوند، من میبینم که خیلی وقتها بسیاری از افراد با معرفی خانوادگی و اقوام و آشنایان وارد کار میشوند که البته واقعاً اکثریت نیستند، ولی همان اقلیت هم نباید باشد و من میبینیم به آنها بهایی داده میشود که از نظرم شایسته آن نیستند، نه به خاطر اینکه هنر نخواندهاند، بلکه به خاطر اینکه آن گفتمان هنری در کارشان جاری نیست.
در سینما تقریبا همه فیلمها، فیلمهای گیشهای هستند؛ حالا شما میگویید فیلم روشنفکری است، باشد، فیلم روشنفکری هم میتواند فیلم گیشهای باشد؛ مثلا «فروشنده» آقای فرهادی هم در صدر جدول فروش قرار میگیرد و حتی اسکار هم میگیرد و بنده هم بهعنوان یک فعال فرهنگی وقتی فیلم را میبینم، با یک علامت سؤال بزرگ و با سری که به تأسف تکان میدهم، از سالن نمایش این فیلم بیرون میآیم و دقیقا نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد! فیلم هم در صدر فروش قرار دارد؛ بنابراین من معتقدم که آن سینمای موسوم به روشنفکری هم دارد همان جریان گیشه را رعایت میکند.
اما در مورد مطلبی که درباره خصوصیسازی گفتید؛ باید بگویم به طور کلی ماجرای خصوصیسازی در هنرهای تجسمی به نفع ما شد، منتهی هنوز زود است که درباره آن قضاوت کنیم. چون سالیان سال باید بگذرد و این هنوز خیلی جوان است. حواسمان باشد که گالریداری بعد از انقلاب از سال ۶۸ راه افتاد و در دو برهه تقریبا ۱۰ ساله رشد پیدا کرد، یکی از همان سال ۶۸ تا سال ۷۸ که سیاستهای دوران اصلاحات جاری شده بود و این فضا تا سال ۸۸ همچنان در حال گرم شدن بود و فراز و نشیبهایی هم داشت. اما یک دوره ۱۰ سال دیگر و یک موج دفعی دیگر داشتیم که از ۸۸ به اینطرف با آن مواجه شدیم. این روند یکی از محاسنش این بود که به معنای واقعی سرمایهگذاری خصوصی در هنر را ایجاد کرد. این امر قبلاً وجود نداشت، ولی از یکجایی به بعد بالاخره چرخه اقتصاد هنر به وجود آمد و این به نفع هنرمندان هنرهای تجسمی بود. چون ما در نهایت باید به این فکر کنیم که آیا جامعه هنر و فرهنگ در زمانی که در سیستم عرضه قرار بگیرد و بازخورد مالی داشته باشد، میتواند سرپای خود بایستد یا نه! من فکر میکنم این اتفاق افتاده است و خصوصیسازی از این نظر خیلی به نفع ما بود. چون این بازار رفته رفته ارقامش بزرگ و بزرگتر شد و نشان داد تا حدی میتواند روی پای خودش بایستد.
اما مسئله این است که این بازار امروز خیلی جوان و نوپا است و مساحت و گستره کمی دارد، به همین دلیل هم میگویم الآن نمیتوانیم راجع به آن قضاوت کنیم؛ این بازاری که امروز ممکن است خیلی هم سر و صدا به پا کرده باشد و اتفاقاً چون خیلی جوان است، صدایش زیاد است دامنه بسیار محدود و کمی را در برمیگیرد. به همین دلیل طبعاً کسانی که سرمایهگذاری خصوصی میکنند افراد محدودی هستند؛ آنها این بازار را درست کردند و طبیعی است که آن بازار، به شکل تکجریان که میتوان اسم آن را «بازار تکسلیقهای» گذاشت کار کند. ولی این به معنی آن نیست که در آینده این بازار پهن نشود و قاعدتاً تعداد سلایق و بازاریهای بیشتر شکل نگیرد و عموم آثار هنرمندان را در برنگیرد.
لذا این محدودیت ممکن است جریانی را هم در حوزه عوامگرایانه و هم در حوزه روشنفکرانه و... شکل دهد که به «جریان گیشه» موسم است و همه را به نوعی متوجه گیشه و درآمد مالی میکند. در همین سینما الان تقریبا همه فیلمها فیلمهای گیشهای هستند؛ حالا شما میگویید فیلم روشنفکری است، باشد فیلم روشنفکری هم میتواند فیلم گیشهای باشد؛ مثلا «فروشنده» آقای فرهادی هم در صدر جدول فروش قرار میگیرد و حتی اسکار هم میگیرد و بنده هم بهعنوان یک فعال فرهنگی وقتی فیلم را میبینم، با یک علامت سؤال بزرگ و با سری که به تأسف تکان میدهم، از سالن نمایش این فیلم بیرون میآیم و دقیقا نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد! فیلم هم در صدر فروش قرار دارد؛ بنابراین من معتقدم که آن سینمای موسوم به روشنفکری هم دارد همان جریان گیشه را رعایت میکند و خیلی هم طبیعی است. وقتی میبینید چیزی که در آن بازار حمایت میشود، چیزهایی است که همه المانهای رایج ایرانی و شاخصهای گیشه را دارد و نیازی نیست واجد دغدغههای خاصی باشد؛ به همین دلیل دقیقاً حرفی که میفرمایید، درست است و اگر هم دغدغهای در آنها نمایش داده شود، یک امر دکوراتیو از آب در میآید، یعنی از معنای واقعی خود تهی میشود. ...
پایان بخش اول - ادامه دارد